بی سرزمین . قسمت پنجم

ساخت وبلاگ

نویسنده: مهرزاد روشن - پنجشنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۳

این نان را گل بانو ، مادر یکی از دوستان جابر گذاشته بود در دامن مریم .

برای هزار و یکمین بار امیدوارش کرده بود و گفته بود تو که همه ی راه ها را رفته ای ؛ این را هم امتحان کن.

آدرس یک دکتری در یزد را گذاشته بود کف دست مریم.

دکتری که معجزه می کرد و هر زن نازایی به سراغش رفته است با بچه به خانه برگشته.

مریم اوایل اعتنا نکرده بود. گوشش پر بود از این حرفها.

از این مطب به آن دکتر و از این دعانویس به آن رمال .

به غارت زده ای می مانست که از دزدی گریخته و به راهزنی پناه برده.

با دعا و دوا امیدش داده بودند و گفته بودند حتما بچه دار خواهی شد.

وقتی نتیجه نگرفته بود دستش را رها کرده بودند و در ظلمات تاریک ناامیدی تنهایش گذاشته بودند.

از یک جایی به بعد امید به سرطان می ماند .

از چیزی نا امید اگر که باشی تکلیفت با خودت روشن است.

بی خود چشم انتظار نیستی .

این درست که تا وقتی امید داری هنوز چیزی ته دلت روشن است اما اگر انتظار بکشی و چیزی عایدت نشود همین امید مثل تبری می افتد به جانت و ریشه ات را می زند .

لحظه لحظه ی انتظارهایی که کشیده ای طناب می شود و می افتد دور گردنت.

نفست را بند می آورد و همان چیزهایی که دلخوشش بودی، هجوم می آورند و چهار پایه را از زیر پایت می کشند تا آویزان شوی .

انتظار به سرطانی بدخیم می ماند.

فلج ات میکند . اصلا نمی دانی از کجا آمده.

اما حالا اینجاست و کم کم اندامت از کار می افتد و وجودت تسخیر می شود.

بی حس می شوی . نمی فهمی که کی از کار افتاده . خبر نمی شوی که مرده ای .

مثل موریانه ای که به جان درخت افتاده باشد و هر روز تکه ای از آن را بجود.

ناگهان می بینی که درخت افتاده بی آنکه تاریخی از شروع مرگش را در خاطر داشته باشی و به یادت مانده باشد که این ویرانی درست از چه روزی آغاز شده.

انتظار چیزی از جنس مرگ است که ذره ذره به خورد‌ آدمی میرود و مریم این را با بند بند وجودش حس کرده .

گل بانو اما برای هزار و یکمین بار مریم را امیدوار کرده.

به مریم گفته بود مادر جان مشکل تو این است که فکر کرده ای علی آباد قراضه هم شهر است.

این همه می گویی همه جا رفته ام و همه کار کرده ام تا حالا از شهرکرد آن سوتر رفته ای ؟

هی چرخ خورده ای در جونقان و از این دهات به آن دهات رفته ای و خودت را خسته کرده ای و حالا که باید رمق داشته باشی پی بدبختی ات را بگیری بلکم فرجی شود آش و لاش افتاده ای در خانه‌ و میگویی نمی شود.

چرا نشود مادر جان . دست شوهرت را بگیر و یک سر برو تا یزد.

اصلا لازم نیست کسی هم بفهمد که کجا بوده ای و کجا رفته ای‌.

دلم روشن است که درست می شود مادر.

مریم با همین حرف ها باز وسوسه افتاده بود به جانش که نکند تا حالا راه را غلط می رفته و این بچه ای که این همه چشم انتظارش بوده منتظر است که مریم خود را به یزد برساند.

گل بانو بی قرارش کرده بود و مریم افتاده بود به جان جابر و مجابش کرده بود یک بار هم بروند تا یزد شاید کبک شان آنجا خروس بخواند.

گندم . قسمت چهارم...
ما را در سایت گندم . قسمت چهارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7vadipoem بازدید : 22 تاريخ : چهارشنبه 29 فروردين 1403 ساعت: 23:46