چیزی به حرکت آخرین شناوری که جزیره را به مقصد قشم ترک میکرد؛ نمانده بود. اگر راهی برای برگشت پیدا میکردم میتوانستم بعد از ظهر که مسافرها برمیگردند و جزیره سوت و کور میشود با قیمتی مناسب وسیله ای جور کنم و گشتی حوالی هرمز بزنم.
اما اول باید از برگشت مطمئن میشدم. نمیشد بی گدار به آب زد. هرمز هتل یا مسافرخانه ای نداشت و ما هم هیچ امکاناتی برای ماندن نداشتیم و نمی شد شب را در جزیره ای سپری کرد که حتی سایه هایش هم مجانی نبود.
پرس و جو کردم و محلی ها گفتند قایق هایی که برای مغازه های هرمز جنس می آورند قبل از غروب برمیگردند و اگر قایقی برای برگشت پیدا میکردم میشد چند ساعتی بیشتر در هرمز ماند و دست خالی به قشم برنگشت.
"میثم پاروکش" را همان حوالی قلعه پرتغالی ها پیدا کردم. لاغر و قد بلند بود و آفتاب جنوب کبودش کرده بود. داشت کارتن های بار را از قایقش تخلیه میکرد و انگار که ورق برگشته باشد؛ همین که گفتم پذیرفت و قرار شد حوالی غروب ما را از هرمز به قشم برساند. قیمتش هم منصفانه بود و چندان تفاوتی با مجموع بلیطی که باید برای اتوبوس دریایی میگرفتیم ، نداشت.
شماره دادم و شماره گرفتم و انگار که معمای لاینحلی را حل کرده باشم ، شنگول به سمت اسکله حرکت کردم.
موقع برگشت مسافرها بود و الان بهترین فرصت بود که وسیله ای جور کنم و به تماشای شگفتی های هرمز بروم.
ون ها و سه چرخه ها یکی یکی از راه رسیدند و جمعیتی که صبح به جزیره آمده بود گروه گروه وارد اسکله شدند.
باید خیلی زود ون تر و تمیزی اجاره می کردم و سراغ همراهانی میرفتم که از صبح در سایه ی کپری کوچک پناه گرفته بودند.
در همیشه به یک پاشنه نمیچرخد و تا دقایقی دیگر جزیره پر میشد از ون ها و سه چرخه های خالی و مسافرهایی که همه رفته بودند و حالا حسابی میشد سبک و سنگین کرد و بهترین نرخ را برای اجاره انتخاب کرد.
غرق همین خیال ها بودم که تعدادی اتوبوس دریایی که از بندرعباس آمده بودند در اسکله پهلو گرفتند و مسافرها پیاده شدند و مثل مور و ملخ به جزیره هجوم آوردند؛ انگار که چوب در لانه زنبور کرده باشی.
@persianravi
گندم . قسمت چهارم...برچسب : نویسنده : 7vadipoem بازدید : 74