سفر هرمز مهرزاد روشن قسمت پنجم

ساخت وبلاگ

هر چه رشته بودم پنبه شده بود و باز ترمینال همان حال و هوای اول صبح را داشت. مسافران مدام از اسکله خارج می شدند و راننده های سه چرخه ها و ون ها منتطر بودند تا گوش گردشگران را ببرند. 

دورتا دور جزیره کمتر از سی کیلومتر بود و با توقفهای بین راه میشد در کمتر از دو ساعت تمام هرمز را گشت و به اسکله برگشت اما مسافرکش های طماع جزیره برای همین گردش کوتاه چهارصد هزار تومان مطالبه میکردند. چاره ای نبود و فرصتی برای روضه خوانی نمانده بود. 

آخرین شناورهای به مقصد قشم هم رفته بودند و من مانده بودم و همراهانی مستاصل و میثم پاروکش که قول داده بود ما را از این برزخ بیرون بکشد.

دست دست اگر میکردم باز حکایت صبح تکرار میشد و سرم بی کلاه می ماند. سراغ یکی از ون ها رفتم و بی آنکه حرف راننده را دوتا بکنم سوار شدم و کرایه پیشنهادی اش را پذیرفتم. در را بستم و گفتم حرکت کن آقا.

همراهانم کنار قلعه پرتغالی ها انتظار میکشیدند و وقتی مرا دیدند که جلو ون نشسته ام و بالاخره وسیله ای گیر آورده ام همگی به هوا پریدند.

مادرم با دیسک کمر و واریس پا و چندتایی درد ریز و درشت دیگر چنان از جا پرید و به سمت ون آمد که گویا هرگز کمر درد و پا درد و استخوان دردی نداشته و انگار که به چهارده سالگی برگشته باشد؛ چالاک خود را به ون رساند. 

اولین کلامی که به زبان آورد هم کولر بود. همه سوار شدند و راننده کولر را زد و در کشویی ون بسته شد و نسیم خنکی در فضای اتومبیل پیچید.

اول باید فکری به حال ناهار ظهر میکردم. آفتاب جنوب و شرجی هرمز و بلاتکلیفی و بی امکاناتی و بی برنامگی رمق برایمان نگذاشته بود و نمیشد با شکم گرسنه به تماشای سمفونی رنگهای جزیره رفت.

از رستوران یا ناهار خوری هم خبری نبود و به راننده گفتم کنار یکی از سوپرمارکتهای جزیره بایستد. تعدادی نان و چند بسته الویه و مقداری سوسیس آماده و نوشیدنی خنک گرفتم و یقین داشتم همین چند قلم به اندازه چندین پرس برگ و سلطانی و کباب ساطوری، آب خواهد خورد. کارت عابرم را دادم و بی آنکه بپرسم چقدر میشود حساب کردم و کاغذ رسید را ندیده مچاله کردم و به سطل آشغال انداختم.

مادرم که در تمام این سالها ، یاد ندارم فست فود خورده باشد چنان لقمه چرب و چیلی سوسیس آماده را جویده و نجویده قورت می داد که یکی دوبار مجبور شد به ضرب نوشابه راه نفس کشیدنش را باز کند. دامادمان که مدت ها بود با نان جو سر میکرد و غذا خوردنش حساب و کتاب داشت، کالری پشت کالری می لباند و دم نمی زد. 

حال و روز بقیه هم کم و بیش شبیه هم بود و به قحطی زده هایی می مانستیم که از شعب ابی طالب گریخته باشد.

 

@persianravi

گندم . قسمت چهارم...
ما را در سایت گندم . قسمت چهارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7vadipoem بازدید : 67 تاريخ : چهارشنبه 7 اسفند 1398 ساعت: 6:56