بی سرزمین . قسمت ششم

ساخت وبلاگ

نویسنده: مهرزاد روشن - پنجشنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۳

مریم رو به روی آینه ایستاده است و موهایش را شانه می کند.

وعده ی یزد از راه رسیده است و فردا با جابر تا اصفهان و از آنجا به یزد خواهند رفت.

شانه ، شبیه داسی که به جان گندمزار افتاده باشد موهای مریم را درو میکند.

زیر چشم هایش سیاه تر از همیشه است و چروک پیشانی اش عمیق تر شده اند.

آتش به جان مریم افتاده. بی تاب است شبیه تابه ای که روی اجاق نشسته باشد.

یاد حرف های گل بانو می افتد که گفته بود مادر جان مگر خدا بخیل است .

موهای کنده شده اش را گلوله می کند و به خود میگوید آره که بخیل است .

راست هم می گوید .

اگر خدا بخیل نیست چرا باید به شیرین زن شاطر ممد پنج تا بچه بدهد که تازه بعد شکم پنجم بخواهد ششمی را سقط کند.

به کجای دنیا بر می خورد اگر همان بچه ششم شاطر ممد که با هزار مکافات سقط شد سهم مریم می شد.

وقتی شیرین را یادش می آید که با شکم باد کرده چند بار از دیوار پریده بود که از شر این ششمی خلاص شود خون در رگ هایش قندیل می بندد.

چطور می شود کار دنیا این قدر بی حساب و کتاب باشد .

یکی این جور در به در یک بچه باشد و دیگری برای سقط کردنش خود را به آب و آتش بزند.

باز کلام گل بانو در سرش می پیچد که گفته بود هر که سراغ این دکتر رفته با بچه به خانه برگشته.

اگر دروغ باشد چه . قبلی ها هم همین وعده را داده بودند .کاش جابر زیر بار یزد نرفته بود.

از وقتی جابر مجاب شده که تا یزد بروند و یک بار دیگر خودشان را بسپارند به دوا و دکتر مریم مدام خود خوری میکند.‌

دلش می خواست جابر قرص و محکم می ایستاد و میگفت نه. با دست می کوبید تو دهانش و دندان هایش را یکی یکی می شکست و می گفت من بچه نمی خواهم.

این طور میشد این دندان لق را کند و انداخت دور و این آرزوی لعنتی را چال کرد.

ولی جابر مقاومت نکرده بود .

گفته بود برویم و همین که قبول کرده بود؛ هر که هر کجا دلشوره ای کشیده بود یک جا آوار شده بود بر سر مریم .

کلی بد و بیراه گفته بود به گل بانو و دو دوتا چهارتا کرده بود که مگر یزد چه فرقی با شهرکرد دارد و اگر این بار هم نشود چطور سرش را بلند کند.

خودش را تف و لعنت کرده بود که چرا نتوانسته حرف گل بانو را خاک کند و آمده به جابر گفته و گذاشته دوباره این زخم کهنه دهان وا کند.

بغضی گلو گیر نفس مریم را به شماره انداخته است .

دوباره رو به روی آینه می ایستد.

اشک از چشم هایش لیز میخورد و روی صورتش پهن می شود.

مریم توی آینه اما حال و روز بهتری دارد.

چرا این طور عزا گرفته ای دختر.

نعوذ بالله چطور روی زبانت چرخید بگویی خدا بخیل است.

اصلا می خواهی یکی شبیه خودت را به دنیا بیاوری که چه.

زجر بکشد و غصه بخورد و بمیرد.

خب نشد هم نشد .

به درک اسفل السافلین. چرا خودت را عذاب میدهی‌. بخند دختر .

مریم به زور لبخند میزند. لبخند دیگر زیباترش نمی کند .

لبخند باید خودش بیاید و حالا بیشتر شبیه مادر مرده ای است که تازه خبر مرگ مادرش را شنیده و چطور می شود با این حال و روز خندید.

فردا باید به سمت یزد حرکت کنند.

مریم رد اشک را از چشم هایش پاک می کند و موهای گلوله شده اش را از جلو آینه برمی دارد و توی باغچه چال میکند.

فردا شاید شروع داستان دیگری باشد.

گندم . قسمت چهارم...
ما را در سایت گندم . قسمت چهارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7vadipoem بازدید : 19 تاريخ : چهارشنبه 29 فروردين 1403 ساعت: 23:46