سفر هرمز . مهرزاد روشن. قسمت نهم

ساخت وبلاگ

گوشی را جواب دادم. خطوط آنتن مدام کم و زیاد میشد. میثم بود و بریده بریده گفت که به محض خالی شدن بار برمی گردد و نمی تواند زیاد منتظر بماند. قول دادم که زود خودمان را می رسانیم و بچه ها را صدا زدم. 

ترسی به جانم افتاد؛ انگار که در اورانوس گیر افتاده باشی و چیزی به پریدن آخرین فضاپیما نمانده باشد.

همین که گوشی را قطع کردم؛ راننده را صدا زدم و با عجله همراهان را جمع کردم.

آخرین نفری بودم که سوار میشد و هنوز در کشویی را نبسته بودم که ون به سمت اسکله حرکت کرد.

از جنگل حرا و آن سرسبزی محصور در دریا فاصله چندانی نگرفته بودیم که نسیم خنک ساحل جایش را به بوی ماهی گندیده داد.

هر چه پیشتر می رفتیم به شدت بو افزوده می شد و کار به جایی رسید که اکثر همراهان به دستمال یا شال و روسری پناه بردند و راه نفس شان را کیپ کردند.

حال و روز منی که مادر زاد با ماهی تر و تازه هم مشکل داشتم و حاضر بودم کل شیراز را دور بزنم تا گذرم به بازار ماهی فروشان دروازه کازرون نیفتد؛ دیدنی بود.

 انگار که به شکنجه گاه آمده باشم؛ از ترس نفسم بند آمده بود و دو دستی دماغ و دهنم را گرفته بودم تا نفسم به بوی ماهی گندیده آغشته نشود. 

سمت راست جاده و حوالی ساحل، سوله های آبی رنگی قرار داست که مربوط به همین بساط خشک کردن ماهی ها بود و راننده داشت با آب و تاب از تاریخچه اش میگفت.

اینکه صدها سال است که ساکنان جزیره این کار را می کنند و ماهی های خشک و پودر شده چه استفاده ها که ندارد. 

بوی نفس گیر ماهی گندیده نمی گذاشت حواسم را جمع حرفهای راننده کنم و هیچ جور در کتم نمی رفت که این مجموعه هم می تواند بخشی از جاذبه های توریستی هرمز باشد.

ون در حال عبور از کنار سوله ها بود که نگاهم به زنی لاغر اندام افتاد. با یک چوب بلند مشغول زیر و رو کردن ماهی ها بود. راننده میگفت این کار را میکنند تا دو بر ماهی ها آفتاب بخورد و زودتر خشک شود.

 با روبنده قرمز رنگی ، نگاه و چهره اش را دزدیده بود و لباس زنان بندری را به تن داشت. دامنی بلند و پرنقش پوشیده بود و از دور گلهای زرد و سفید در پس زمینه مشکی سربندش پیدا بود.

به ناچار مجبور بودم نفس بکشم و تهوع بند بند وجودم را گرفته بود و چیزی نمانده بود که سوسیس و الویه ناهار را بالا بیاورم. 

سر گیجه داشتم و تمام جزیره دور سرم می چرخید و آن تصاویر خوش رنگ هرمز و آن ساحل نقره ای محو شده بود و جایش را تصویر زنی گرفته بود که در آشویتس گیر افتاده است.

@persianravi

گندم . قسمت چهارم...
ما را در سایت گندم . قسمت چهارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7vadipoem بازدید : 73 تاريخ : چهارشنبه 7 اسفند 1398 ساعت: 6:56