گندم . قسمت چهارم

ساخت وبلاگ
نویسنده: مهرزاد روشن - پنجشنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۳ این نان را گل بانو ، مادر یکی از دوستان جابر گذاشته بود در دامن مریم .برای هزار و یکمین بار امیدوارش کرده بود و گفته بود تو که همه ی راه ها را رفته ای ؛ این را هم امتحان کن. آدرس یک دکتری در یزد را گذاشته بود کف دست مریم. دکتری که معجزه می کرد و هر زن نازایی به سراغش رفته است با بچه به خانه برگشته. مریم اوایل اعتنا نکرده بود. گوشش پر بود از این حرفها. از این مطب به آن دکتر و از این دعانویس به آن رمال .به غارت زده ای می مانست که از دزدی گریخته و به راهزنی پناه برده. با دعا و دوا امیدش داده بودند و گفته بودند حتما بچه دار خواهی شد.وقتی نتیجه نگرفته بود دستش را رها کرده بودند و در ظلمات تاریک ناامیدی تنهایش گذاشته بودند.از یک جایی به بعد امید به سرطان می ماند .از چیزی نا امید اگر که باشی تکلیفت با خودت روشن است. بی خود چشم انتظار نیستی .این درست که تا وقتی امید داری هنوز چیزی ته دلت روشن است اما اگر انتظار بکشی و چیزی عایدت نشود همین امید مثل تبری می افتد به جانت و ریشه ات را می زند .لحظه لحظه ی انتظارهایی که کشیده ای طناب می شود و می افتد دور گردنت. نفست را بند می آورد و همان چیزهایی که دلخوشش بودی، هجوم می آورند و چهار پایه را از زیر پایت می کشند تا آویزان شوی . انتظار به سرطانی بدخیم می ماند.فلج ات میکند . اصلا نمی دانی از کجا آمده.اما حالا اینجاست و کم کم اندامت از کار می افتد و وجودت تسخیر می شود. بی حس می شوی . نمی فهمی که کی از کار افتاده . خبر نمی شوی که مرده ای . مثل موریانه ای که به جان درخت افتاده باشد و هر روز تکه ای از آن را بجود. ناگهان می بینی که درخت افتاده بی آنکه تاریخی از شروع مرگش را در خ گندم . قسمت چهارم...ادامه مطلب
ما را در سایت گندم . قسمت چهارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7vadipoem بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 29 فروردين 1403 ساعت: 23:46

نویسنده: مهرزاد روشن - پنجشنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۳ مریم رو به روی آینه ایستاده است و موهایش را شانه می کند. وعده ی یزد از راه رسیده است و فردا با جابر تا اصفهان و از آنجا به یزد خواهند رفت. شانه ، شبیه داسی که به جان گندمزار افتاده باشد موهای مریم را درو میکند.زیر چشم هایش سیاه تر از همیشه است و چروک پیشانی اش عمیق تر شده اند. آتش به جان مریم افتاده. بی تاب است شبیه تابه ای که روی اجاق نشسته باشد. یاد حرف های گل بانو می افتد که گفته بود مادر جان مگر خدا بخیل است . موهای کنده شده اش را گلوله می کند و به خود میگوید آره که بخیل است .راست هم می گوید .اگر خدا بخیل نیست چرا باید به شیرین زن شاطر ممد پنج تا بچه بدهد که تازه بعد شکم پنجم بخواهد ششمی را سقط کند.به کجای دنیا بر می خورد اگر همان بچه ششم شاطر ممد که با هزار مکافات سقط شد سهم مریم می شد.وقتی شیرین را یادش می آید که با شکم باد کرده چند بار از دیوار پریده بود که از شر این ششمی خلاص شود خون در رگ هایش قندیل می بندد. چطور می شود کار دنیا این قدر بی حساب و کتاب باشد .یکی این جور در به در یک بچه باشد و دیگری برای سقط کردنش خود را به آب و آتش بزند.باز کلام گل بانو در سرش می پیچد که گفته بود هر که سراغ این دکتر رفته با بچه به خانه برگشته. اگر دروغ باشد چه . قبلی ها هم همین وعده را داده بودند .کاش جابر زیر بار یزد نرفته بود.از وقتی جابر مجاب شده که تا یزد بروند و یک بار دیگر خودشان را بسپارند به دوا و دکتر مریم مدام خود خوری میکند.‌دلش می خواست جابر قرص و محکم می ایستاد و میگفت نه. با دست می کوبید تو دهانش و دندان هایش را یکی یکی می شکست و می گفت من بچه نمی خواهم. این طور میشد این دندان لق را کند و انداخت دور و این آر گندم . قسمت چهارم...ادامه مطلب
ما را در سایت گندم . قسمت چهارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7vadipoem بازدید : 29 تاريخ : چهارشنبه 29 فروردين 1403 ساعت: 23:46

نویسنده: مهرزاد روشن - پنجشنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۳ به کلیدی می مانست که هرگز به پیدا شدن اش امیدی نباشد و ناگهان پیدا شود.به آتشی که به خرمن ات افتاده و هیچ توقع نداشته باشی که خدا دلش به رحم بیاید و معجزه ای از راه برسد و طوری ببارد که خاکسترت شکوفا شود .به داروی نایابی که هیچ جا پیدایش نکرده ای و بی هوا یکی برایت بفرستد.انگار که داستان زندگی مریم ورق خورده باشدبالاخره ستاره ای در شب شوم و بی پایان نا امیدی اش درخشیدن گرفته بود.چند باری مریم و جابر تا یزد رفته بودند و هر بار دکترها بیشتر امیدوارشان کرده بودند و سر آخر اتفاق افتاده بود.دکترها یک بچه کاشته بودند در شکم مریم و مشتلق داده بودند که خانم جان دیدی بالاخره شد . مبارک است خانم ، بارداری.خبر آنقدر سنگین بود که باور نکردنش کار راحت تری بود.مریم خشکش زده بود و همچنان بی تفاوت نگاه می کرد. شبیه جغدی که تاکسیدرمی شده باشد .یا نه ، شبیه مستی که خبر مهمی را به وقت سر کشیدن آخرین پیک اش شنیده باشد.آنقدر گیج و مات بود که این گیجی اجازه نمیداد هیچ چیزی را بشنود یا باور کند.دکتر جواب آزمایش را نگاه کرده بود و رو کرده بود به جابر" آقای جونقانی چشم و دل تان روشن "جابر خبر را که شنیده بود . یکی چهار پایه را دوباره هل داد بود زیر پاهایش و طناب را برداشته بود از گردنش.باورش نمیشد و هنوز مات مرگ بود و به زندگی برنگشته بود . مثل اعدامی که عفو خورده است و لحظه آخر کس و کار مقتول دلشان سوخته و رضایت داده اند .از یک تعلیق هزار ساله خلاص شده بود.ولی نکند دروغ باشد .دکتر مطمن هستید ؟بله جناب جونقانی . الهی شکر .خیلی باید مراقبت کنید.جابر دیگر تاب نیاورد .بی انکه بداند قبله کجاست به ناگهان ولو شد کف سالن و سجده کرد.گریه های جابر مریم گندم . قسمت چهارم...ادامه مطلب
ما را در سایت گندم . قسمت چهارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7vadipoem بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 29 فروردين 1403 ساعت: 23:46

هرمز را در یک کلمه میشود جزیره ای بکر و دست نخورده نامید. ترکیب سواحل نقره ای و کوه های سفید و زرد و خاک ارغوانی جزیره را اگر در کنار آبهای شفاف و زلال خلیج فارس بگذارید سمفونی بی نظیری از رنگ را خواه گندم . قسمت چهارم...ادامه مطلب
ما را در سایت گندم . قسمت چهارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7vadipoem بازدید : 64 تاريخ : چهارشنبه 7 اسفند 1398 ساعت: 6:56

چیزی به حرکت آخرین شناوری که جزیره را به مقصد قشم ترک میکرد؛ نمانده بود. اگر راهی برای برگشت پیدا میکردم میتوانستم بعد از ظهر که مسافرها برمیگردند و جزیره سوت و کور میشود با قیمتی مناسب وسیله ای جور ک گندم . قسمت چهارم...ادامه مطلب
ما را در سایت گندم . قسمت چهارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7vadipoem بازدید : 73 تاريخ : چهارشنبه 7 اسفند 1398 ساعت: 6:56

هر چه رشته بودم پنبه شده بود و باز ترمینال همان حال و هوای اول صبح را داشت. مسافران مدام از اسکله خارج می شدند و راننده های سه چرخه ها و ون ها منتطر بودند تا گوش گردشگران را ببرند. دورتا دور جزیره کمت گندم . قسمت چهارم...ادامه مطلب
ما را در سایت گندم . قسمت چهارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7vadipoem بازدید : 66 تاريخ : چهارشنبه 7 اسفند 1398 ساعت: 6:56

فرصتی برای ایستادن نبود و ناهارمان را با عجله و سوار بر ون خوردیم. هرمز کوچک است و همین که راننده راه بیفتد از محدوده شهر خارج شده اید و تور دور جزیره آغاز می شود. فقط استقبال شن های نقره ای جزیره است گندم . قسمت چهارم...ادامه مطلب
ما را در سایت گندم . قسمت چهارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7vadipoem بازدید : 91 تاريخ : چهارشنبه 7 اسفند 1398 ساعت: 6:56

آنتن نداشتم و این می توانست آغاز فاجعه ای جدید باشد.با میثم پاروکش قرار گذاشته بودم قبل از غروب خود را به اسکله برسانم و حالا که امکان تماس و هماهنگی نبود ترس از گیر افتادن در جزیره ای متروک به جانم ا گندم . قسمت چهارم...ادامه مطلب
ما را در سایت گندم . قسمت چهارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7vadipoem بازدید : 82 تاريخ : چهارشنبه 7 اسفند 1398 ساعت: 6:56

فرصتی نمانده بود و جنگل حرا آخرین ایستگاهی بود که می شد قبل از ترک جزیره در آن توقف کرد. می گویند دانه درخت حرا را مردی ایرانی از هندوستان به سواحل خلیج فارس آورده و این نام را ابوعلی سینا بر این درخت گندم . قسمت چهارم...ادامه مطلب
ما را در سایت گندم . قسمت چهارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7vadipoem بازدید : 76 تاريخ : چهارشنبه 7 اسفند 1398 ساعت: 6:56

گوشی را جواب دادم. خطوط آنتن مدام کم و زیاد میشد. میثم بود و بریده بریده گفت که به محض خالی شدن بار برمی گردد و نمی تواند زیاد منتظر بماند. قول دادم که زود خودمان را می رسانیم و بچه ها را صدا زدم. ترس گندم . قسمت چهارم...ادامه مطلب
ما را در سایت گندم . قسمت چهارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7vadipoem بازدید : 72 تاريخ : چهارشنبه 7 اسفند 1398 ساعت: 6:56