نویسنده: مهرزاد روشن - پنجشنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۳ به کلیدی می مانست که هرگز به پیدا شدن اش امیدی نباشد و ناگهان پیدا شود.به آتشی که به خرمن ات افتاده و هیچ توقع نداشته باشی که خدا دلش به رحم بیاید و معجزه ای از راه برسد و طوری ببارد که خاکسترت شکوفا شود .به داروی نایابی که هیچ جا پیدایش نکرده ای و بی هوا یکی برایت بفرستد.انگار که داستان زندگی مریم ورق خورده باشدبالاخره ستاره ای در شب شوم و بی پایان نا امیدی اش درخشیدن گرفته بود.چند باری مریم و جابر تا یزد رفته بودند و هر بار دکترها بیشتر امیدوارشان کرده بودند و سر آخر اتفاق افتاده بود.دکترها یک بچه کاشته بودند در شکم مریم و مشتلق داده بودند که خانم جان دیدی بالاخره شد . مبارک است خانم ، بارداری.خبر آنقدر سنگین بود که باور نکردنش کار راحت تری بود.مریم خشکش زده بود و همچنان بی تفاوت نگاه می کرد. شبیه جغدی که تاکسیدرمی شده باشد .یا نه ، شبیه مستی که خبر مهمی را به وقت سر کشیدن آخرین پیک اش شنیده باشد.آنقدر گیج و مات بود که این گیجی اجازه نمیداد هیچ چیزی را بشنود یا باور کند.دکتر جواب آزمایش را نگاه کرده بود و رو کرده بود به جابر" آقای جونقانی چشم و دل تان روشن "جابر خبر را که شنیده بود . یکی چهار پایه را دوباره هل داد بود زیر پاهایش و طناب را برداشته بود از گردنش.باورش نمیشد و هنوز مات مرگ بود و به زندگی برنگشته بود . مثل اعدامی که عفو خورده است و لحظه آخر کس و کار مقتول دلشان سوخته و رضایت داده اند .از یک تعلیق هزار ساله خلاص شده بود.ولی نکند دروغ باشد .دکتر مطمن هستید ؟بله جناب جونقانی . الهی شکر .خیلی باید مراقبت کنید.جابر دیگر تاب نیاورد .بی انکه بداند قبله کجاست به ناگهان ولو شد کف سالن و سجده کرد.گریه های جابر مریم گندم . قسمت چهارم...
ادامه مطلبما را در سایت گندم . قسمت چهارم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 7vadipoem بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 29 فروردين 1403 ساعت: 23:46